رمان پارسی



نام کتاب: دیزالو

نویسنده: آندرومدا

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

ناشر: رمانسرا

تعداد صفحات: 566

خلاصه‌ی داستان:

ماهورا زند گریمور مطرح سینما، قربانی یک سوءظن غلط ساختگی می‌شود…

سناریوی تلخ و ناجوانمردانه‌ای که الوند رستگار، سوپراستار سینما برایش چیده…

 

فرمت قابل دانلود رمان: پی دی اف و اندروید

دانلود رمان دیزالو با فرمت پی دی اف

دانلود رمان دیزالو با فرمت اندروید

 

توضیحات:

۱- کاربر عزیز، برای دانلود کافی‌ است بر روی لینک هر فرمت کلیک نمایید.

۲- برای باز کردن فرمت پی‌دی‌اف از برنامه‌ی ادوب ریدر استفاده نمایید.

۳- فایل‌های رمان رمز ندارند.

۴- بعد از خواندن رمان‌ خوشحال می‌شویم نظر شما را درمورد این رمان بدانیم.

بخشی از متن رمان :

یک جفت چشم طوسی مدت هاست دست از سرم بر نمی دارند؛ نمی گذارند نفس بکشم؛ نمی گذارند لبخند بزنم؛ نمی گذارند فراموششان کنم و جایی در پستوی خاطراتم دفنشان کنم.

عذاب بیچاره ام کرده است. بلاتکلیفی دمار از روزگارم در آورده. هرجا که چشم می چرخانم دستگاه های عجیب و غریبند؛ لوله های پلاستیکی.

بعضی هایشان از داخل بینی و دهانم گذشته اند. بعضی هایشان در کنارم جا خوش کرده اند.
روبرویم یک شیشه است. آن بیرون خلوت است ولی نور یک مهتابی چشمم را می زند.

گذرِ گاه و بیگاه چند نفر با روپوش سفید تابش مهتابی را کم رنگ و پر رنگ می کند. سکوت اتاق علی رغم رفت و آمدها عجیب پرستیدنیست.

صدای هق هق آشنایی میان مغزم اکو می شود و از روبریم سر درمی آورد. پسری نوجوان با روپوش مدرسه از شیشه روبرو نگاهم می کند. از شدت گریه چشم های مشکی اش سرخ سرخند؛ ملتهب و کم جان!

کف دستش که روی شیشه می نشیند تا به خیالش فضای پشت شیشه را بغل بگیرد قلبم را زیر و رو می کند.

پسرک بی محابا اشک هایش را رو دل می کند و دلم برای اشک های پاکی که از چشم های معصوم او پایین می ریزد هم می گیرد.

رمان مرگ مزمن از آندرومدا

شاید باز شدن این چشم ها و بلند شدن این تن از روی تخت پایان اشک هایش را رقم بزند ولی این واقعا در توان من نیست.

حالا باز نور مهتابی به خاطر رد شدن کسی کمی قطع و سپس صورت آشنایی کنار پسر بچه پدیدار می شود. قبل از هر چیزی همان جفت چشم طوسی لعنتی نگاهم را جذب می کند و باز حجم عذابی نامعلوم ویرانم می کند و صدای بوق بوقِ ضربه ایِ دستگاه کنارم بلند می شود.

جرئت نگاه کردن به صاحب تیله های طوسی را ندارم ولی می بینم که پسر بچه پریشان تر از پیش می شود و چشم های نیمه بازش، خونین و گشوده!

هجوم چند سفید پوش را به اتاق حس می کنم. آرامش عجیبی درونم جاری است. صدای ضربه ایِ بوق رو به ممتد شدن می رود و چشم های من رو به بسته شدن و روشنایی اتاق رو به بیشتر شدن.

هیجان عجیبی در میان آرامشم نهفته است. سنگینی چیزی روی قفسه سینه ام آزارم می دهد. تنم به بالا می پرد. فریاد و هیاهوی سفید پوش ها…

رمان چشمان من

این صحنه ها قبلا هم تکرار شده اند. جسمم دارد دردِ آن شوک الکتریکی را به جان می خرد ولی نگاه من معطوف آن دو بی تاب پشت پنجره است. چشم طوسی پسرک را بغل گرفته و در آغوش هم می لرزند و با نگاهشان انگار می خواهند اتاق را ببلعند که سفید پوش چه بی رحمانه پرده را می کشد و رنگ آبی پرده جایگزین بودنشان می شود.
چشم طوسی که می رود بوق بوق دستگاه عادی و عادی تر می شود. نفس عمیق دکتر و عرق پیشانی اش…
به سمت بیرون اتاق می روم. پشت شیشه یا حداقل نزدیک آن نمی بینمشان.

وارد راهرو می شوم. می بینم که جفتشان کنار دری که نزدیکترین مکان به من باشد روی زمین نشسته اند.
اصلا نمی دانم که کی هستند ولی می دانم بعدها می توانم بشناسمشان. دلم دل دل می کند که بغلشان کنم. نزدیکشان می شوم.

تکیه شان به دیوار است و پسرک سر روی شانه چشم طوسی گذاشته است و با تمام توانش گریه می کند. چشم طوسی با یک دست سر پسرک را به آغوش کشیده و دست دیگرش مانند جسمی عبث و بی استفاده کنار تنش افتاده است.
روبرویشان می نشینم. انگار که موجودی ماورایی باشم، پسرک آرام می شود. دست خودکاری اش را نوازش می کنم. آنقدر که به خواب برود.

چشم طوسی نگاهش را تا صورت خیس پسرک می گرداند و آرام زمزمه می کند:
– کاش نمی اومدی!”

رمان زمهریر هور از معصومه آبی

صدایش چقدر گرفته است؛ انگار یکی تار های صوتی اش را بسته… دوست دارم او را هم آرام کنم. انگشتش را با انگشتم نوازش می کنم. اما انگار آرامش او در چیز دیگری خلاصه می شود که سرش را که به دیوار تکیه داده به بالا سوق می دهد و آه می کشد.
آرام پسرک را به دیوار کنارش تکیه می دهد و بر می خیزد. بر می خیزم و به تندی به اتاق بر می گردم.
چند دقیقه بعد می بینم که به اتاق آمده. با لباسی عجیب و آبی رنگ. دوست ندارم تنها باشیم. از چشم هایش می ترسم. می ترسم بسوزاندم. می ترسم این خط سبز روی دستگاه صاف بشود. می ترسم چون می دانم دنیایی پشت آن در ها منتظرم است که خیلی هم به کامم نیست.

تمام فکر و خیال هایم با لمس شدن دست هایم دود می شود و به هوا می رود. دست هایش سردند ولی آرامش دارند. نوازش دارند و وقتی لمسم می کند دیگر از چشم هایش نمی ترسم. چشم های خیس و زمزمه لب هایش:
– مطمئنم می بینیم. مطمئنم می شنویم. مطمئنم حسم می کنی. مطمئنم که بر می گردی؛ باز پا میشی؛ باز اون چشماتو وا می کنی؛ باز بر می گردیم تو خونه مون. مطمئنم نمیری. مطمئنم من و راحیل رو تنها نمی ذاری. من، راحیل، هامون، اهورا، مامانت، بابات، نیلوفر، شهرک سینمایی، خونه، همه منتظرتیم. تا ابدم می مونیم. خب؟ پاشو! پاشو من غلط کردم. پاشو به خدا اشتباه کردم.”

آخ از اشکش که می چکد:
– تا حالا این حال من رو دیده بودی؟ پاشو پس! پاشو دقم نده! پاشو دارم می میرم!”
هق می زند:
– پاشو بود و نبودِ من!”

  1. https://bbpress.org/forums/profile/kilaam012/
  2. https://en.gravatar.com/kilaam012
  3. https://wordpress.org/support/users/kilaam012/
  4. https://www.myvidster.com/profile/Jhon951
  5. https://itsmyurls.com/kilaam012
  6. http://ttlink.com/kilaam012
  7. https://www.yellowbot.com/user/21x6hgv#main

 


نام کتاب: کلت طلایی

نویسنده: SILVERSEA HORSE

ژانر: پلیسی، عاشقانه

ناشر: رمانسرا

تعداد صفحات: 271

خلاصه‌ی داستان:

داستان در مورد دختری به اسم یگانه است که به اجبار، به راه خلاف کشیده شده و به یک قاتل تبدیل می‌شه و حالا می‌خواد انتقام بگیره و…

 

فرمت قابل دانلود: پی دی اف و اندروید

دانلود رمان کلت طلایی با فرمت پی دی اف

دانلود رمان کلت طلایی با فرمت اندروید

 

توضیحات:

۱- کاربر عزیز، برای دانلود کافی‌ است بر روی لینک هر فرمت کلیک نمایید.

۲- برای باز کردن فرمت پی‌دی‌اف از برنامه‌ی ادوب ریدر استفاده نمایید.

۳- فایل‌های رمان رمز ندارند.

۴- بعد از خواندن رمان‌ خوشحال می‌شویم نظر شما را درمورد این رمان بدانیم.

بخشی از متن رمان:

یه هزار تومنی از توی کیف پول مشکیش کشید بیرون و انداخت روی صندلی کمک راننده.توی ایستگاه اتوبوس تقریبا ده دقیقه ای معطل شد تا بالاخره اتوبوسی که داشت از فرط وجود آدم توش می ترکید اومد.یه تعداد خارج شدند و یگانه سوار شد.کنار پنجره ایستاده بود که متوجه شد کیفش ت خورد.برگشت و دختری رو دید که حدس زد یه ذره از خودش کوچکتره.اهمیتی نداد ولی بالاخره مچش رو گرفت.دختر هم فهمید خودشو لو داده.یگانه مچش رو گرفت و آروم طوری که فقط دختر بشنوه گفت

– به نفع خودته که دست توی این کیف نکنی…عاقبت خوبی نداره.

– ببخشید.

رمان رنگ تعلق

– سعی کن که دیگه تکرار نشه.

نفسس صداداری کشید و به پنجره تکیه داد.سنگینی نگاهی رو حس کرد و چشماش رو باز کرد.یه پسر رو دید که تو فاصله یه متریش ایستاده بود.چشم غره ای رفت اما پسر از رو نرفت.همیشه از این حالت بدش میومد.اشاره ای به پسر کرد.پسر جلو اومد.

– شماره بدم؟

– یه جای دیگه رو نگاه نکنی چشماتو درمیارم…شک نکن.

– چقدر خشن!

– خیلی خشن.سعی کن زیاد خودتو درگیر اینو اون نکنی.

– تو خیلی خوشگلی.

یگانه با حرص بهش نگاه کرد- فارسی می فهمی؟

  1. https://www.scoop.it/u/simon-412
  2. https://issuu.com/bigtuyul6
  3. https://social.msdn.microsoft.com/Profile/smith675
  4. https://justpaste.it/6wqas
  5. https://www.viki.com/users/manager_723/about
  6. https://speakerdeck.com/ahlaaam
  7. https://pbase.com/shaar101/profile
  8. http://myfolio.com/kilaam012

رمان خط به خط تا تو از نرگس نجمی

نام کتاب: خط به خط تا تو

نویسنده: نرگس نجمی

ژانر: عاشقانه، پلیسی

ناشر: رمانسرا

تعداد صفحات: 439

خلاصه‌ی داستان رمان:

آرام بود مثل نسیم، طوفان که شد آرامش تمام خانواده‌اش به یغما رفت‌. او ماند و دو مرد که نمی‌دانست کدامشان قاتل نفس‌های برادر و آسایش خانواده‌اش است.
مردی که عاشقش بود به جرم قتل برادرش در زندان افتاد و مردی که به او اعتماد داشت، شد مشکوک‌ترین مظنون.
وکیل یکی شد و شکاک به دیگری، ولی سرنوشت همراهش رفت تا خط به خط آنها را بخواند.

ادامه مطلب


رمان همسایه‌ی پری از افسون امینیان

نام کتاب: همسایه‌ی پری

نویسنده: افسون امینیان

ژانر: عاشقانه، پلیسی

ناشر: رمانسرا

تعداد صفحات:569

خلاصه‌ی داستان:

قصه‌ی دختری است به اسم پریناز که توی محله‌های جنوبی شهر زندگی می‌کند، پدرش یه مغازه دار ساده و مادرش زنی عامی است، روزمرگی برایش آهنگ یک‌نواختی سر می‌دهد تا اینکه همسایه‌ی جدیدی به کوچه‌ی آن‌ها نقل مکان می‌کند که، بر حسب اتفاق همسایه‌ی دیوار به دیوارشان نیز هست. ورود این تازه واردین سر آغاز قصه خواهد شد. داستان موضوعی پلیسی و البته عاشقانه دارد.

ادامه مطلب


رمان دل من وسعت دریاست اگر بگذارند

نام کتاب: دل من وسعت دریاست اگر بگذارند

نویسنده: silversea horse

ژانر: اجتماعی، عاشقانه

ناشر: رمانسرا

تعداد صفحات:

خلاصه‌ی داستان:

داستان از زبان زنی بیان می‌شه که تو زندگیش همه چی داره. پول، شهرت، عشق، فرزند، درس خونده، به همه جا رسیده، اما…

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها